کامبر سال ها به عنوان افسر پلیس خدمت کرد. در این جریان، او با بی لیاقتی، نادانی و حماقت خود، مافوق خود را خشمگین کرد. یک روز، مافوقش بالاخره او را متقاعد می کند که بازنشسته شود و او به هدف خود یعنی گتی می رسد...